یادداشت: سرافکندگیاش را هنگامِ شادی حریف، پیشاپیش میبیند...
ضدقهرمانِ هانکه، دروازهبانی به نام بْلاش است که به تازگی دختری را که در سینما با او آشنا شده، خفه کرده است. بلاش، دروازهبان و قاتلی است که در یک شهر کوچک مرزی، دستگیری و مجازات محتمل خود را انتظار میکشد. او با یکی از مرزبانان دربارهی چیستیِ دفاعِ آنها از مرز در مقابل قاچاقچیان گفتگو میکند. مرزبان، محرمانه به او میگوید: «و حالا اگر یکی ناگهان جلوی تو شروع به فرار کند، تو حتی نمیدانی که چطور باید بگیریاش. تو از نقطهی شروع دوری و وقتی هم که به نقطهی شروع برسی، تازه به امید همکارت میمانی که کمی آن طرفتر از تو ایستاده تا او را بگیرد. و تمام این مدت همکارت منتظر است تا تو خودت او را بگیری. و طرفی که دنبالش هستی از دستت در میرود». اینجا، مرزبان را به جای هر کدام از چهار نفرِ عقب زمین که به عنوان بخشی از یک تیم، کار دفاع را انجام میدهند، میتوان در نظر گرفت که هر یک نفر به یار خود کمک میکند اما این کار را تنها با مسوولیتی جمعی برای دفاع انجام میدهد. بعدتر، در صفحات پایانی کتاب، بلاش در یک مسابقهی فوتبال است. داور یک پنالتی به نفع حریف میگیرد. بلاش تحمل ندارد نگاه کند. همهی تماشاگران به پشت دروازه هجوم میآورند. وقتی آنجا را تخلیه میکنند، بلاش با پیشبینیِ مسیر ضربه، آن را برمیگرداند: بلاش میگوید: «دروازهبان در تلاش است تا مجسم کند که زنندهی ضربه، توپ را به کدام گوشه از دروازه خواهد زد. اگر زنندهی ضربه را بشناسد، میداند که او معمولاً کجا را انتخاب میکند. اما شاید ضربهزننده هم دارد به همین شکل روی این تجسمِ دروازهبان حساب میکند. بعد دروازهبان تجسم میکند که فقط همین امروز ممکن است طرف توپ را به گوشهی دیگری بزند. اما اگر زنندهی ضربه هم فکر دروازهبان را بخواند و آخرِ سر تصمیم بگیرد توپ را به همان جای همیشگی بزند چه؟ و... الی آخر.» دروازهبان، انتخابی ندارد و شانس او کم است. او باید در برابر چیزی که نتیجهای تقریباً ناگزیر دارد، ساکت بایستد. هواداران حریف، همچنانکه به خاطر اعلام پنالتی خوشحالاند، انتظارِ گلی را میکشند که در راه است. مهاجم، داوطلبِ زدنِ ضربه میشود. او انتظار دارد گل بزند و شادی همتیمیهایش را پیش بیاندازد؛ او در انتظار سهیم کردن آنها در سرورِ افتخار خود است. دروازهبان منتظر است توپ را بردارد، با دست بیندازد و پیش از برخورد با زمین، آن را برای شروعِ دوبارهی بازی، به سمت دایرهی وسط میدان شوت کند. او سرافکندگیاش را هنگامِ شادی حریف، پیشاپیش میبیند...
+ بخشی از: «فصل ۱۲: در ستایشِ نجاتِ دروازه با نوکِ انگشت»
عیسی عظیمی
+ بخشی از: «فصل ۱۲: در ستایشِ نجاتِ دروازه با نوکِ انگشت»
عیسی عظیمی
۲ نظر
سینا
دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴، ۱۷:۴۰این مقاله نیم بند شما منو به یاد آخرین مصاحبه شهیاد قنبری با مجله موسیقی ما میندازه.
جایی که معتقده ترانه سرا های ما با نام بردن از اماکنی که حتی ندیدنش، افرادی که حتی مطالعه اندکی هم ازشون ندارن، سعی دارن به زور ترانه های شبه روشنفکری از خودشون تراوش کنن.
مجتبی
دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴، ۱۹:۵۹جه چیزی به مخاطب داده شد؟؟؟؟؟