شوخیِ تلخِ روزگار با ما
آی اسپورت- در دوره و زمانۀ یکهتازی و گربهرقصانیِ لُمپنها و آدمنماهایی بیریشه و یکشبه ظهورکرده در عرصههای گوناگونِ جامعه، حضورِ انسانهایی از نسلهایی طلایی که برای خودشان چهارچوب و قاعدههایی داشته و دارند و برای سرِ پا نگاهداشتنِ ارزشها و هنجارهای اخلاقی در حیطههای کاریِ خود کوشیده و میکوشند، بهراستی غنیمتی بس بزرگ است. سالهاست که فوتبال در ایرانِ ما، مکانی دمِ دستی برای ورود و مانورِ آدمهایی شده که با تعهدداشتن نسبت به خیلی از اصلهای درستِ اخلاقی و ورزشی بیگانهاند و تنها و تنها با تکیه بر رانتها و رابطههای پشتِ پرده و بهرهگیری از هیاهوهای پوچ و توخالیِ بیشترِ رسانهها توانستهاند خود را بالا بکشند و سری در سرها بلند کنند و نامی برای خود دستوپا کنند. میانِ این جماعتِ کوتوله، فردی همانندِ «منصور پورحیدری» بیتردید یکی از اندک نمایندگانِ همان نسلِ پایبند و وظیفهشناس بود که با تمامِ وجود نمادِ عشقِ به پیراهنِ آبی و هوادارانِ باشگاه بهشمار میآمد و البته بهدلیلِ همان خاستگاهِ فرهنگی و اجتماعیِ اشارهشدهاش همیشه کلاسِ اخلاقی و رفتاریِ خود را در یک سطحِ ستودنی نگاه داشته بود...
برای من، از کودکی تا اکنون، «منصور پورحیدری»، یکی از چند دستآویزِ بزرگ و مهم برای توجیهِ عشق و علاقهام به «تاجِ همیشهآبی» بوده و هست. بیشترِ دورههای درخشانِ تاریخِ فوتبالِ آبیپوشانِ پایتخت در سالهای پس از انقلابِ ۱۳۵۷، به نامِ «پورحیدری» ثبت شده است. نسلِ دوستداشتنیِ «تاجِ سالهای پایانیِ دهۀ شصت و ابتدای دهۀ هفتادِ خورشیدی» که تیمی هیولا، قدرتمند و مهارنشدنی را شکل داده بودند، همه از زیرِ دستِ «منصورخان» بیرون آمدند؛ نسلی که پس از قهرمانی در جامِ باشگاههای تهران و ایران، عنوانِ غرورآفرینِ قهرمانی در آسیا را برای میلیونها ایرانی به ارمغان آوردند و سالِ پس از آن به جایگاهِ دومیِ فوتبالِ آسیا رسیدند. سالهای میانیِ دهۀ هفتاد برای «تاجِ آبی» و هواداراناش با ناکامیهایی پیاپی و گاه شکستهایی کابوسوار همراه بود؛ و باز این «منصور پورحیدری» بود که سکانِ هدایتِ «آبیپوشان» را در دست گرفت و توانست یکی از بهترین و دوستداشتنیترین تیمهای فوتبالِ دهههای اخیر را بسازد. قهرمانی در واپسین دورۀ حیاتِ «لیگِ آزادگان» و نیز در جامِ حذفی، از مهمترین افتخارهای تیمِ «منصورخان» بود. شاید اگر «آبیپوشان» در نیمهنهاییِ جامِ باشگاههای آسیا گرفتارِ باتلاقِ آزادی نمیشدند («تاج» در آن سال قربانی شد که سرانجامِ مسؤولان به بازسازیِ ورزشگاهِ آزادی رضایت دهند)، به جای رسیدن به جایگاهِ سومی، میتوانستند سومین قهرمانیِ آسیا را به نامِ خود ثبت میکردند؛ و نیز شاید اگر آن تبانیِ آشکار و کثیفِ برخی چهرههای تازه با قدیمیهای تیم نبود، عنوانِ قهرمانیِ نخستین دورۀ «لیگِ برتر»- که بیاغراق شایستۀ تیمِ «تاجِ» آن سال بود- در لحظههای پایانی از چنگمان بیرون نمیآمد و به رقیبِ قرمزپوشِ دیرینهمان دو دستی پیشکِش نمیشد. و چه تلخ بود صحنهای که «منصورخان»، پس از پایانِ بازی با «ملوان»، تکوتنها روی نیمکت نشسته بود و سرش را میانِ دو دست گرفته بود و هیچ نمیگفت و گویی میگریست...
یادم هست من و «علیرضا»، برادرِ بزرگترم، در دورۀ دومِ مربیگریِ درخشانِ «منصور خان» عهد کرده بودیم که در آغازِ هر یک از دیدارهای «تاج»، هر جا که هستیم، خود را به خانه برسانیم و لذتِ دیدنِ بازیِ تیمِ محبوبمان و مهمتر از آن دیدنِ «استاد» روی نیمکت را در کنارِ هم تجربه کنیم. هنوز هم که هنوز است، «علی» و من از آن دوسهسالِ طلایی بهعنوانِ یکی از بهترین خاطرههای فوتبالیمان یاد میکنیم؛ خاطرههایی خوش که به گریۀ تلخِ ما از دیدنِ ناراحتیِ «منصورخان» انجامید...
«منصور پورحیدری» در سنِ هفتادویکسالگی درگذشت؛ و به رسمِ همۀ این سالها بارِ دیگر باید این مرثیه را برای خود تکرار کنیم که یکی از اندکبازماندگانِ یک نسلِ فوتبالیِ درستوحسابی و قابلِ احترام از میانمان رفت و اکنون جا برای کسانی بیشتر باز شده که تماشای حضورشان در فوتبال و دیدنِ جایگاهی که به زور برای خود دستوپا کردهاند، تنها و تنها با این توجیه کمی برایمان تحملپذیر و هضمشدنی میشود که «این هم یکی از همان شوخیهای تلخِ روزگار با ماست»...
روحات شاد، «منصور خانِ پورحیدریِ نازنین و دوستداشتنی»...
۳ نظر
برزو
جمعه ۱۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۷:۵۹رستا
جمعه ۱۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۹:۲۶کیان
شنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۵، ۰۰:۱۵