سه روایت از شب فاجعهبار تختی آبادان
بخش اول/ اواسط نیمه اول مسابقه بود که شوت محکم اکبر ایمانی با بیشترین شدت ممکن به صورت مگنو باتیستا خورد. ضربهای که باعث گیجی چند دقیقهای مگنو شد و او در وضعیتی نگرانکننده با برانکارد به کنار زمین آمد. کادر پزشکی پس از مداوای ابتدایی او را به زمین برگرداندند و باتیستا به هر شکلی که بود نیمه اول را تمام کرد؛ مثل همیشه مقتدرانه. بین دو نیمه دکتر نقوی، پزشک تیممان پیش آقا مجید آمد و گفت ضربه خطرناکی به سر مگنو خورده و صلاح نمیبیند او به بازی ادامه بدهد. آقا مجید و مربیان تیم هم ماهان و خدابندهلو را از همان دقایق اول مصدومیت مگنو، فرستاده بودند برای گرم کردن. قرار به تعویض شد؛ با اینکه میدانستیم حضور مگنو در آن شرایط چقدر برای ما مهم است اما اولویت همه ما سلامتی او بود. مگنو اما پیش آقا مجید آمد و اصرار کرد که بازی کند. او گفت قول میدهم اگر کوچکترین مشکلی احساس کردم، به سرعت به شما اطلاع بدهم و از زمین خارج شوم. در نهایت مگنو به زمین رفت. دکتر نقوی به او گفت به هیچ وجه وارد نبردهای هوایی نشو و او مثل همیشه با آن لهجه دوست داشتنی برزیلیاش گفت: «چشم»؛ استوکهایش را پوشید و رفت. خداراشکر بازی را در سلامت کامل و با عملکردی فوقالعاده تمام کرد اما با هر توپی که به سمتش میآمد قلب ما تندتر میزد. او در روز تولدش سالم و سلامت پیش دختر کوچکش برگشت و ما را بیشتر از بردن مسابقه خوشحال کرد.

بخش دوم/ براتعلی مولوی؛ اولین بار بود اسمش را میشنیدم. شاید چون کمتر به اسم کمک داورها دقت میکنم. عادت دارم قبل از هر مسابقه درباره داورهای بازی تیممان چیزهایی میخوانم تا بیشتر بشناسمشان. متولد فروردین 56؛ لیسانس تربیت بدنی و آنطور که سایت فدراسیون فوتبال نوشته، با سابقه قضاوت در 43 مسابقه. با قامتی بلند و چهرهای دلنشین. با موعود بنیادیفر و قهرمان نجفی که آنها را بیشتر میشناسم، از شهرکرد آمدهاند برای قضاوت مسابقه. بنیادیفر هیچ وقت داور دلنشین ما برای قضاوت بازیهایمان نبوده؛ این را وقتی بعد از پایان مسابقه در پاسگاه کنار ورزشگاه و بین اسکورتها ایستاده بودیم هم به شوخی به او گفتم اما او و تیمش در آبادان همه تلاششان را برای یک قضاوت منصفانه انجام دادند. حتی زمانی که گل سالم فراز را مردود اعلام کرد هم اعتراض زیادی نکردیم چون میدیدیم در چه شرایط سختی مشغول قضاوت هستند. مولوی درست مقابل تماشاگران نفت ایستاده بود و با هر اتفاق، مقتدرانه پرچم میزد. داشت کارش را میکرد. اعتراضها از آن صحنه مربوط به خطای به زعم نفتیها، هند و پنالتی آغاز شد اما اوج آن زمانی بود که قریشی، مدافع نفت از آن اوتهای پشتک واروییاش انداخت و مولوی خطایش را گرفت. تصمیمش کاملا درست بود اما هواداران نفت به هیچ وجه با او موافق نبودند. ماجرا حاد شد و باران سنگ بود که آن طرف روی سر مولوی فرود میآمد. دو بار بازی را متوقف کردند اما او هر دو بار برگشت و در نهایت یکی از آن سنگهای لعنتی درست به گونهاش برخورد کرد. فقط چند سانتیمتر زیر چشمش. فقط کمی تا کوری. ناظران مسابقه باز هم بازی را متوقف کردند. مولوی اما اصرار داشت بازی تمام شود. میگفت در این شرایط هم کارش را خواهد کرد. یک سنگ زیر چشمش خورده بود و همه آن را دیدند اما دهها سنگ به کمر و پاهایش خورده بود و هیچ کس آنها را ندید. میخواست بازی را تمام کند اما شرایط اصلا مهیا نبود. بازی نیمهتمام ماند و وقتی دیدیمش، میگفت تمام بدنم درد میکند؛ حتی دندانهایم!
بخش سوم/ مگنو و براتعلی؛ آنها قهرمانانه بازی را تمام کردند، چون عاشق شغلشان هستند و مسئولیتپذیر اما از زمان پایان مسابقه تا همین الان که این قصه را مینویسم، لحظهای نیست که به آنها فکر نکنم. به دختر مگنو؛ به خانواده براتعلی. اینکه یک توپ و یک تکهسنگ میتوانستند چقدر ترسناک این بازی را تمام کنند. به اینکه مگر ما فوتبال را برای چه میخواهیم؟ مگر قرار نیست همه ما از فوتبالمان لذت ببریم؟ وقتی آن سنگهای لعنتی را پرت میکنیم، به خانواده فرد مورد هدفمان فکر میکنیم؟ اگر آن سنگ چند سانتیمتر بالاتر خورده بود الان حال تکتکمان چه طور بود؟ مولوی قهرمان بازی دیروز بود. با اختلاف؛ در کنار هافبک مسئولیتپذیر ما. خدا را شکر که سلامتاند. خدا را شکر.
نظر دهید